این وبلاگ به جای وبلاگ "بیان نو" که توسط حاکمیت مسدود گردیده راه اندازی شده است

"این وبلاگ به دستور کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه مسدود شده است" ____________________________________________________________________________________________________

۱۴۰۰ دی ۶, دوشنبه

فرهنگ خودکامگی

 


 

متن زیر با اقتباس از کتاب روانشناسی قدرت (psychologie du pouvoir) اثر اسپربر(Sperber) نوشته شده است.

واژۀ خودکامه (despote) در محاورات روزمره به عنوان صفتی منفی به کار می رود. در روانشناسی اما به نوعی روش و منش گفته می شود که در پی آن، فرد تلاش میکند در همۀ زمینه ها بر دیگران تسلط یابد. به همین دلیل، فرد خودکامه از بحث و تبادل اندیشه گریزان است و خود را در حاشیۀ جامعه (به دلیل نا کامی در سلطه جویی) می بیند، اما همواره کوشش می کند تا به هدفش برسد. خودکامگی همانند دیگر "بیماری" های روانی، نزد افراد شدت و ضعف دارد. دست نیابی به هدف، یک نوع سرخوردگی در طول زندگی در آنها به وجود می آورد. البته ریشۀ این عارضه بنابر نظر آلفرد آدلر (روانشناس اتریشی) به دوران کودکی فرد بر می گردد. که در نتیجۀ ناکامی در سلطه جستن و ارضاء عقده های نهفته، به وجود می آید. از جنبۀ روانشناسی که بگذریم، از نگاه فلسفی، فردی که سلطه گری پیشه میکند، در واقع با دیگری یا دیگران وارد روابط قوا می شود و استقلال خود را به مثابه فرد از دست می دهد و وجود خود را همواره وابسته به دیگری در تقابل قوا قرار می دهد. این وابستگی است که در لحظاتی روند زندگی او را رقم می زند. در پی ایجاد یک موقعیت استثنائی که یکی از این خودکامگان حاضر در جامعه به قدرت می رسد، دیگر خودکامگان سرخورده موقعیت ایجاد شده را فرصتی می یابند تا با پیوستن به خودکامۀ پیروز، خود را به قدرت پیوند زنند و در خدمتش، در واقع تحت سلطۀ او درآیند.  تجربۀ انقلاب به ما نشان داد که چگونه خودکامگان سرخوردۀ جامعه، حاکمیت مردم را با در دست گرفتن اسلحه از آنان گرفتند. زمانی که هنوز مردم در حال مبارزه با نظام مستبد حاکم بودند، خمینی در مقام رهبری انقلاب فریاد می زد، "من دولت عوض میکنم، من توی دهان این دولت می زنم"، و زمانی در برابر انتخاب مردم قرار گرفت، گفت "سی و پنج میلیون بگویند آری، من میگویم نه". به این ترتیب، خودکامگان سرخورده، خود و آیندۀ خود را در او دیدند و به او پیوستند تا انتقام خود را از مردمی بگیرند که در گذشته اجازۀ سلطه گری به آنها را نمی دادند. به دلیل اینکه هدف فرد خودکامه (مسلط و پیوستگان به او) تسلط کامل است، هرگز از موقعیتی که دارد راضی نمیشود و همواره با هزاران حیله و خدعه در صدد وسعت بخشیدن به دامنۀ سلطۀ خود می باشد. به همین دلیل، رأس قدرت همواره در ترس از کارگزارانش به سر می برد. بنابراین، برخوردهای درون تشکیلات خودکامگان را نباید به حساب اختلاف نظر گذاشت، بلکه اساس آن را سلطه گری تشکیل می دهد. به این ترتیب، آنچه در انقلاب اتفاق افتاد، حاصل تلاش یک خودکامه نبود، بلکه تلاش مجموعۀ کنشگران خودکامۀ سرخورده ای بود که با پیوستن به یکدیگر، ضدانقلاب را حاکم گرداندند. تعجب ندارد که دیدیم، چگونه کنشگرانی با نحله های فکری گوناگون گرد یکدیگر آمدند و "امت" ی واحد را در برابر جریان استقلال و آزادی به وجود آوردند. آنها وجه مشترکی داشتند که عامل وحدت شان شد و آن عارضۀ "خودکامگی" بود. بعضی ها هنوز افسوس می خورند که اگر بختیار موفق به در دست گرفتن حاکمیت می شد، اکنون ایرانی دیگر داشتیم. باید گفت که آری ایرانی دیگر داشتیم، اما به مراتب بدتر از امروز. زیرا او هم یک خودکامه بود و در صورت به قدرت رسیدن، همان خودکامگان سرخورده دور او جمع می شدند، با ظاهری آراسته شده به ملی گرایی و همین جنایات را مرتکب می شدند که اکنون به نام دین و ظواهر دینی مرتکب می شوند. اما دلیل خودکامه بودن بختیار روشن و شفاف است: او بدون اطلاع به دوستان و هم رزمانش، نخست وزیری شاه را پذیرفت. این کردار نماد عینی خودکامگی در یک گروه سیاسی می باشد. بنابراین، درد کشورمان و استمرار استبداد را باید در عارضۀ خودکامگی میان کنشگران مان، به خصوص کنشگران سیاسی مان جستجو کنیم. و به این واقعیت برسیم که تا خودکامگی در میان این اقشار هست، استبداد هم هست، اختلاس هم هست، فساد هم هست، بی عدالتی هم هست، فقر هم هست و تبعیض هم هست.

عملکردی که در انقلاب به استقرار استبداد منجر شد، در میان گروه های سیاسی وابسته به حاکمیت و مخالفانش هم عمل می کند. یکی از عوارض خودکامگی در میان مخالفان، پراکندگی این گروه ها می باشد. گروه هائی که مدعی استقلال و آزادی هستند و نمیتوانند گرد هم آیند، دلیل آن همین عارضۀ خطرناک خودکامگی است، و یا اینکه در ادعای شان راست گو نیستند. همۀ این عوامل در تثبیت و استمرار استبداد دخیل هستند. اقداماتی که اخیرا در کشور برای هرچه بیشتر محدود کردن آزادی ها شاهدیم، مرهون همین مستعد بودن زمینۀ استبداد بین کنشگران ما می باشد. این محدود کردن ها لازمۀ پیش درآمد جانشینی رهبری است که حتما با بگیر و ببندهای زیادتر و خشن تر از امروز خواهد بود. پدیده ای که باید جدا مورد بررسی و تحلیل قرار داد. کوتاه سخن اینکه، برای مهیا کردن زمینۀ دمکراسی، کشور محکوم است به تحولی واقعی، به خصوص در سطح کنشگران سیاسی و مدنی در برخورد جدی با عارضۀ خودکامگی و خروج از روابط قوا و قبول دیگری به عنوان یک فرد مستقل و آزاد. باید فرد، فرد حودمان را از تار و پود خودکامگی رها سازیم و به فضای باز آزادی و استقلال، در بینش و منش وارد شویم تا تحول انجام شود. در غیر این صورت، معجزه ای در راه نیست.

 

۱۴۰۰ آذر ۲۴, چهارشنبه

پشت پردۀ بحران هسته ای

 

در پی انقلاب ایران، سلطه گران و اقمار شان به صورت گازانبری فشارهای همه جانبه را بر کشورمان تحمیل کردند. این فشارها عوارض داخلی و خارجی بی مانندی را ایجاد کردند که قربانی اول آن مردمی می باشند که ندای استقلال و آزادی را در منطقه سر داده بودند. فشارها و دخالت های آنها تا استقرار یک نظام استبدادی، و پس از آن به هدف به زانو درآوردن این نظام مستقر در برابر سلطۀ جهانی همچنان ادامه دارد و مردم هم به همان دلیل، با ماندن زیر سلطۀ داخلی، قربانی اول آن هستند.


یکی از فشارهائی که کمر دمکراسی نوپا و بی تجربۀ کشور را شکست، تحمیل جنگ با تحریک صدام بود. کمک های همه جانبۀ سلطه پیشگان به صدام برای ادامۀ جنگ و تحریم های گسترده، ایران را بر آن داشت تا به فکر تقویت نیروی دفاعی خود برآید. ساختن سلاح اتمی از سوی کسانی که از کشور دفاع می کردند، در دستور کارشان قرار گرفت. این امر کشورهای منطقه، به خصوص اسرائیل را، و در پی آن کشورهای غربی را نگران می کرد. آنطور که مقامات امنیتی غربی اعلام کرده اند، چند دهۀ بعد، بر اثر فشارهای وارده بر ایران درپی تحریم ها، ایران برنامۀ ساخت سلاح هسته ای را متوقف کرد. اما این نگرانی سلطه گران، از نظر حاکمان ایران به عنوان برگ برنده ای می توانست تلقی شود تا به مثابه اهرم فشاری بر آنها خواستار متوقف کردن تحریم ها شود.

در حقیقت سلطۀ اقتصادی آمریکا بر جهان به عنوان سلاحی کارساز با ابزار تحریم، جهان را دستخوش تحولاتی کرده که سود نهائی آن نصیب چین گشته است. این ابزار مخوف را چنان در نظر افکار عمومی جهان "قانونی"، "معصوم"، "بی ضرر" جلوه داده اند که به مثابه امری انسان دوستانه و برای استقرار دمکراسی، شب و روز با بی تفاوتی افکار عمومی بر کشورها و شرکت های "یاغی" اعمال می کنند. نتایج به کار گیری این ابزار یا اعمال تحریم نشان میدهد که این سلاح مدرن از بمب اتمی هم مخرب تر و خطرناک تر می باشد به نحوی که پس از لغو آنها، در نسل های آینده هم نتایج مخربش همچنان برجا خواهند ماند.

سیاست غنی سازی هسته ای که در بالاتر به عنوان برگ برندۀ ایران در برابر تحریم ها آورده شد، در مذاکرات برجامی نقشی اساسی و تعیین کننده را بازی کرده و می کند. ایران خوب می داند که با متوقف کردن فعالیت های غنی سازی، نوبت به دیگر سلاح های دفاعی و در صدر آنها، منهدم کردن موشک های با برد بالا و متوسط و توقف صنعت پهباد سازی خواهد بود. تجربه ای که جهان در مورد لیبی شاهد آن بود. به این ترتیب، سیاست های مداخله گرانۀ غرب، جهان و به خصوص منطقه را در برابر معضلی قرار داده که خودش از حل آن درمانده گردیده است. همانطور که در بالا آمد، چنانچه ایران بدون رفع تحریم ها غنی سازی را متوقف کند، چه با وجود نظام حاکم، چه با حضور نظامی دیگر، آیندۀ تاریک و نامعلومی در انتظارش خواهد بود. از دید جانب دیگر گفتگوها، با وجود نیروهای دفاعی ایران، مداخلۀ نظامی از سوی قدرتهای جهانی هم آیندۀ روشنی را برای کشورهای منطقه و به خصوص اسرائیل رقم نمی زند و کشورهای اروپايی را آنطور که بعضی کارشناسان اعلام کرده اند دچار بی ثباتی خواهد کرد. از این ها مهم تر، پای چین را در منطقه محکم و آن کشور را به عنوان ابرقدرت متفوق تثبیت خواهد کرد.

باید دید چه راهی پیش پای غرب باقی می ماند؟ در 29 مرداد 1394 طی مقالۀ "ماهیت توافق دوجانبه و شکل آیندۀ منطقه"، نوشتم "اقدامات ضروری برای اجرای توافق از دید اوباما را از ورای سخنانش چنین می توان نتیجه گرفت: کم کردن دخالت مستقیم نظامی آمریکا در منطقه، جلوگیری از بحران سازی اسرائیل در منطقه، کم کردن احتمال برخورد واقعی نظامی بین کشورهای منطقه، در نتیجه تضمین جریان نفت و گاز و دیگر منابع اولیه به طرف غرب و ضمانت بقاء اسرائیل". همچنین برای اجرای این برنامه نوشتم "برای این منظور می بایستی جریان "صهیونیسم سیاسی" تقویت شده تا از یک سو تهدید های تندروهای اسرائیلی به حمله نظامی و عکس العمل های احتمالی دیگر کشورها فروكش کرده، و از سوی دیگر، اسرائیل بتواند با کشورهائی از منطقه نزدیک شده تا چشم انداز صلح را بتوان مشاهده نموده و آن را جدی گرفت. برای پایدار کردن چنین نزدیکی و هم کاری بین اسرائیل و بعضی کشورهای منطقه، باید یک قدرتی را به وجود آورد تا اسرائیل و دیگر کشورهای "دوست" محتاج یک دیگر بوده و نه تنها تنش بین آنها به حداقل برسد، بلکه یک بلوک واحد را تشکیل دهند. آن قدرت متخاصم بالقوه ایران است که با حضورش در سوریه و لبنان و عراق و یمن و به احتمال زیاد افغانستان می تواند تهدیدی دائمی برای اسرائیل و کشورهای عربی باشد. به این ترتیب تمامی کشورهای منطقه منجمله اسرائیل در یک موقعیت تخاصم و وابستگی نسبت به یک دیگر قرار می گیرند، این امر راه رسیدن به استقلال را برای کشورهای منطقه مشکل تر می گرداند". از آن تاریخ، غرب به پیاده کردن این سیاست مشغول است. نزدیک کردن اسرائیل به کشورهای عربی تا حد سفر اخیر نخست وزیر اسرائیل به امارات، فروش هواپیماهای جنگی از سوی فرانسه به کشورهای عربی خلیج فارس و دیگر مداخلات از این دست، نشان از سرعت بخشیدن به این سیاست دارند. در همان مقاله خاطرنشان کردم که قرار است منطقه به دو بلوک متخاصم تبدیل شود و نوشتم "به این ترتیب، ایران و عراق و سوریه مجموعه ای را با جمعیتی بالغ بر 136 میلیون نفر با منابع زیر زمینی غنی و موقعیت استراتژیکی ممتاز و جمعیتی نسبتا جوان و متخصص را تشکیل می دهد که با وجود برقراری دمکراسی در آن، می تواند خطری عمده برای سلطه گران به حساب آید. ترس اسرائیل و محافظه کارهای آمریکائی هم از همین رو می باشد. بنابراین تهدیدهای بالقوه ای که در "توافق" و قطعنامه مربوطه آمده است، نه برای فعالیت های هسته ای، که برای کنترل و نگه داشتن منطقه در بحران سیاسی به هدف تقویت نظام های استبدادی می باشد". و ادامه دادم "به این ترتیب ناحیه ای از سه کشور مصر و عربستان و اسرائیل، بدون احتساب اردن و کشورهای عربی خلیج فارس که مواضع شان تا به حال به صورت روشنی مشخص نشده است - زیرا عربستان اکنون در تلاش است تا بر متحدان خود بیفزاید- با جمعیتی بالغ بر 127 میلیون نفر، تقریبا برابر با جبهه ایران، شکل می گیرد". در این مدت، عربستان سعودی به کمک آمریکا موفق شده است تا کشورهای عربی خلیج را تا حدی به سوی خود جلب نماید. اما این کشورها همچنان روابط خود با ایران را تا کنون نگه داشته اند که خوشایند اسرائیل نمی باشد.

به این ترتیب تشکیل چنین بلوک هائی در منطقه با احتساب سلاح هسته ای اسرائیل، توازن تئوری نیروی نظامی بین آنها را بر هم می زند. به این دلیل ایران تصمیم دارد تا رفتن به نزدیک شدن به ساخت سلاح هسته ای پیش رود تا این امتیاز جبهۀ متخاصم را خنثی نماید. از سوی دیگر، چنانچه ایران به سلاح هسته ای دست یابد، نیرو به سود بلوک شمالی (ایران، عراق، سوریه) تقویت شده و توازن را از میان می برد. پیچیدگی مذاکرات بر پایۀ این توازن دور می زند. به این ترتیب، و به دلیل نبودن راه حلی پیش رو، باید به انتظار طولانی شدن مذاکرات نشست.

 

 

۱۴۰۰ آذر ۱۹, جمعه

وحشیگری به نام دمکراسی



در دنیای آن دسته از حیوانات وحشی که به صورت دست جمعی زندگی می کنند، معمولا یک "مقام"، ریاست یا سرپرستی را از میان خود می پذیرند تا امنیت را برای آنها تأمین نماید. و معمولا این سرپرست، قوی ترین آنها و از جنس مذکر می باشد. اما آنچه برای این رئیس یا سرپرست در درجۀ اول اهمیت قرار می گیرد، سیر بودن و آسایش خودش می باشد. در حقیقت زمان گرسنگی این سلطه گر، وظیفۀ اصلیش که امنیت بقیه می باشد، مورد تجاوز خودش قرار می گیرد و تا زمان سیری، امنیت باقی گله، مورد تهدید قرار می گیرد. این رویه، نمائی از دنیای وحشی حیوانات است که ما انسان ها خود را از آن مبرا می دانیم. در دنیای وحشی، حیوانات توجیهی برای این سلطه گری ندارند، اما ما انسان ها به کمک کلمات و تصاویر می توانیم برای چنین رویه و مقبول متصور کردن آن در نگرش زیر سلطه، توجیهات فراوانی کشف و تبلیغ کنیم. این توجیهات هم از سوی سلطه گر که به فکر سیر کردن شکم خویش است و هم از سوی زیر سلطه که چشمانش را به دستان سلطه گر می دوزد صورت می گیرند. برای مثال، اعمال تحریم ها نه برای آزار دادن کشورهای تحریم شونده صورت می گیرند، بلکه برای یادآوری و قبولاندن اصل سلطه گری به آنها می باشد.


در جریان جنگ دوم جهانی، بشر وحشیگری خود را تا حدی بالا برد که خودش هم از آن به وحشت افتاد. با به کار بردن بمب اتم توسط آمریکا و کشتن ده ها هزار بیگناه در چند دقیقه، دیگر کشورها به این نتیجه رسیدند که از این پس، این کشور بی رحم را به عنوان سرپرست قوی، برای برقراری امنیت در جهان بپذیرند. از آن تاریخ، این کشور از موقعیت پدید آمده استفاده کرده، راه سلطه گری را پیش گرفت. اما از آنجا که بشر حیوانی باهوش است، می تواند برای استمرار پرخوری و تجاوز از چارچوبی که برایش مشخص کرده اند، با ایجاد عدم امنیت دست ساز خودش، سلطۀ خود بر جهان را همچنان زنده نگاه دارد. ایجاد ترس ساختگی در تمامی زمینه های اقتصادی و نظامی و اجتماعی، سیاست روزمرۀ آن شده است. هدف ایجاد گروه های افراطی و خطرناک نظیر داعش و القائده و طالبان و نظیر آنها در همین راستا قرار دارند. سلطۀ اقتصادی این کشور بر هم پیمانهای اروپايیش، از این کشورها تمدنی بی محتوا و وابسته و پوچ ساخته است که صدای برخی از رهبران این کشور ها را هم در می آورد. کشورهای منطقه را، با وجود اینکه ایران بارها اعلام کرده است که قصد ساختن بمب هسته ای را ندارد، با اصرار بر اینکه این کشور چنین قصدی دارد، تحت ترسی مرگبار قرار داده و در قبال آن، علاوه بر واجب گرداندن دخالت هایش در منطقه، میلیاردها دلار اسلحه به آنها فروخته است و طبق گزارشات منتشر شده، سالی که گذشت فروش اسلحه پنج برابر افزایش یافته است. پذیرش سلطه گری به خودی خود، افول کردن از کرامت انسان است، سکوت در برابر چنین امری چیزی جز همدستی با سلطه گر و رفتن زیر سلطۀ آن و قبول از دست دادن کرامت سکوت کننده معنی دیگری را در بر ندارد.

شبیخون های ارتش آمریکا در منطقۀ ما زیر سکوت جهانی، تکرار و تکرار می شوند. در راهزنی های دریائی، اموال ملت ستم دیده ما را به تاراج می برد و جهان نظاره گری می کند. اپوزیسیون ایرانی هم، گوئی این نفت ها اموال حاکمیت هستند، و بر اثر کینه توزی با آن، برخی از این تجاوزات زورگویانه شاد و برخی سکوت می کنند. از جنبۀ مادی آن در می گذرم. این دزدی دریائی با کدام  حقوق و معیار انسانیت سازگاری دارد؟ این سکوت، درس زندگی کردن در زیر سلطۀ قلدر را نمی دهد؟ و این درس جز ویرانگری و مرگ چه نتیجۀ دیگری در بر داشته و دارد؟ نظری به همین دهه های گذشته نشان می دهد که پشت تمامی کشتارهای بزرگ و  ویرانی و در به دری مردم مناطق ما، همین آمریکا و اروپای دمکرات و سلطه گر بوده اند. این سلطه گری، به دلیل دخالت های روزمره در امور دیگر کشورها توان مقاومت را از ملت های منطقه ستانده و برای منافع خود، درس ماندن زیر سلطه را به آنها داده است. به همین افغانستان نگاهی بیندازیم و ببینیم چگونه این سلطه گران قلدر به نام دمکراسی طالبان را بردند و آن را با چهره ای رنگ کرده باز آوردند. این خفت و خواری که نتیجۀ منطقی سکوت یا تحمل در برابر سلطه گری است، برای بیداری و حرکت و ایستادگی در برابر زورگویی کافی نیست؟ جنس سلطه گری، چه داخلی و چه اجنبی آن یکی است و باید با اراده ای استوار در برابر آن ایستاد و مردم را به بیداری فراخواند.